فرزندان گرگ یا بچهگرگها انیمهای دربارهی گرگینههاست؛ گرگهایی آدمنما که میتوانند به دلخواه به انسان یا گرگ تغییر شکل دهند. هانا به مرد جوانی علاقهمند میشود که آخرین بازمانده از گرگینههاست و پس از ازدواج با او صاحب دختر و پسری میشود که همچون پدرشان گرگینهاند. مرگ ناگهانی و زودهنگام پدر، وظیفهی مادر در نگهداری از بچهگرگها را سنگینتر میکند. او که مادری مستقل، فداکار و سختکوش است، برای حفاظت از بچهها به خانهای دورافتاده در حاشیهی روستا نقل مکان میکند تا آنها آزادانه دنیای پیرامونشان را کشف کنند، تجربه کنند و به بازی و بازیگوشی بپردازند. چالشهای بچهگرگها در مدرسه، در تعامل با اهالی روستا و مواجهه با تفاوتهایشان با بچههای دیگر از موضوعات معنادار دوران کودکی است؛ همچنین، تلاش آنها برای یافتن جایگاه خود در اجتماع و تصمیمگیری برای زندگی آیندهشان از دغدغههای دوران نوجوانی است. فیلم با نمایش چالشهای هرروزهی این خواهر و برادر کوچک و فداکاریهای مادرشان، بر اهمیت تجربهی آزادانه و توجه به گرایشهای فردی بچهها در تصمیمگیری برای آیندهشان و والدگری شایستهی والدین در این راه تأکید میکند. صحنهها و موضوعات خشن و ترسناکی در فیلم وجود دارد. بچهگرگها پدر خود را در خردسالی از دست میدهند و در موقعیتهای مختلف در خطر قرار میگیرند، با حیوانات وحشی درگیر میشوند یا زخمی میشوند. تکاندهندهترین صحنههای فیلم به افتادن بچهگرگ به داخل رودخانه و سقوط هانا در جنگل مربوط میشود که ابتدا به نظر میرسد شخصیتها مردهاند. در صحنههای متعددی، شخصیتهای نوجوان از عشق، ازدواج و فرار از خانه حرف میزنند. همچنین، بچهگرگها در تغییر شکلهایشان برهنه میشود و گاهی پس از تبدیل شدن به انسان، هنوز هم برهنه میمانند؛ هرچند فقط شانههایشان دیده میشود. به علاوه، صحنههایی عاشقانه میان زن و شوهر، اشارهای به رابطهی زناشویی و صحنهای از شیردادن مادر به نوزاد در فیلم وجود دارد که از نسخهی دوبله حذف شدهاند. تماشای فیلم برای کودکان کوچکتر از ۱۱ سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان و نوجوانان ۱۱ تا ۱۳ سال هم در صورتی پیشنهاد میشود که فیلم را با حضور و همراهی والدین تماشا کنند تا هم احساس امنیت کنند و هم فرصت داشته باشند دربارهی موضوعات داستان با هم گفتگو کنند.
هانا در دانشگاه به مرد جوانی علاقهمند میشود که آخرین بازمانده از گرگینههاست. آنها پس از ازدواج، صاحب یک دختر و پسر میشوند که هر دو گرگینهاند. اندکی بعد، مرد جوان در حادثهای نامعلوم کشته میشود و هانا ناچار است بچهگرگها را به تنهایی بزرگ کند. او به مکان دورافتادهای در حاشیهی روستا نقل مکان میکند تا مجبور نباشد آنها را از دیگران پنهان کند. بچهها کمکم یاد میگیرند گرگ شدنشان را کنترل کنند، به مدرسه بروند و تجربههای تازهای کسب کنند و در نهایت خودشان انتخاب میکنند که مابقی زندگیشان را گرگ باشند یا انسان.
چه چیزی باعث میشد یوکی از دوستانش فاصله بگیرد و گوشهگیری کند؟ هانا چه راهکاری برای آن داشت؟ احساس شما نسبت به انتخاب آمه چیست؟ آیا پیشبینی میکردید او چنین انتخابی داشته باشد؟ از کجا حدس میزدید؟ چه چیزی را در این فیلم دوست داشتید؟ به نظرتان با انیمیشنهای آمریکایی چه تفاوتهایی داشت؟