
فیلمی انیمه و فانتزی دربارهی دختری تنها، سفر او به دنیای مردگان در زیر زمین و تلاش برای پذیرفتن مرگ عزیزان
سنجهها
آنچه والدین باید بدانند
فیلم انیمه بچههایی که آواهای گمشده را دنبال میکنند، دربارهی دختری تنها به نام آسونا است که پدرش را از دست داده و مادرش را هم خیلی کم میبیند. او بعد از ملاقات با پسری به نام شون، متوجه میشود که دنیایی در زیر زمین وجود دارد که موجوداتی هیولامانند و عدهای از انسانها آنجا زندگی میکنند. آسونا همراه با مردی به نام سنسه که میخواهد همسرش را دوباره زنده کند، به دنیای زیر زمین میرود. آنها در آنجا متوجه میشوند که دوباره زنده کردن مردگان کاری ممنوع است، ولی سنسه به این کار اصرار دارد. او سرانجام موفق میشود همسرش را زنده کند ولی برای این کار باید از بدن آسونا استفاده کند. خودخواهی سنسه باعث میشود یکی از چشمانش را از دست بدهد؛ هرچند آسونا دوباره به بدنش برمیگردد. آنها در نهایت یاد میگیرند که مرگ عزیزانشان را بپذیرند و با آن کنار بیایند. فیلم نشان میدهد زندگی و مرگ در امتداد یکدیگرند و تنها کاری که میتوانیم در برابر مرگ عزیزانمان بکنیم این است که رفتنشان را بپذیریم و یاد و خاطرهشان را در دلمان زنده نگه داریم.
فیلم صحنهها و موقعیتهای ترسناک و خشن خیلی زیادی دارد. موجوداتی هیولامانند و ترسناک بارها آسونا و دیگران را تهدید و به آنها حمله میکنند. یکی از شخصیتهای اصلی همان ابتدای فیلم میمیرد. دربارهی مرگ عزیزان و دلتنگی برای آنها بارها صحبت میشود. بین انسانها و هیولاها درگیری و زد و خورد پیش میآید و انسانها زخمی میشوند. برای دوباره زنده کردن یک مرده، روح او وارد بدن شخصیت اصلی میشود و او برای مدتی میمیرد. سقوط از ارتفاع و پریدن از بلندی هم چندین بار اتفاق میافتد. مادر و معلم شخصیت اصلی، هر دو سیگار میکشند و باسن یک موجود هیولامانند، نمایش داده میشود. تماشای این فیلم برای کودکان کوچکتر از ۱۱ سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان ۱۱ تا ۱۳ سال هم در صورتی پیشنهاد میشود که آن را با همراهی بزرگترها تماشا کنند تا هم احساس امنیت کنند و هم فرصت داشته باشند در صورت نیاز با هم گفتگو کنند.
چکیده داستان
آسونا دختری در اوایل نوجوانی است که پدرش را در کودکی از دست داده و مادرش برای تامین مخارج زندگی، تا دیروقت کار میکند. او وقتش را با گربهاش در کوهستان میگذراند و به آوای عجیبی گوش میکند که از دستگاه ضبطی که پدرش به او داده پخش میشود. روزی آسونا در راه رفتن به مدرسه، با هیولایی غولپیکر مواجه میشود که میخواهد او را بخورد، ولی پسری به نام شون، هیولا را زخمی میکند. شون از دنیای زیر زمین که آگارتا نام دارد آمده و باید دوباره به آنجا برگردد. روز بعد خبر میرسد که جسد شون کنار جاده پیدا شده است. آسونا از معلمش، سنسه، دربارهی آگارتا میپرسد و وقتی متوجه میشود او میخواهد برای دوباره زنده کردن همسرش به آنجا برود، او را همراهی میکند. آسونا در آگارتا متوجه میشود آوایی که از دستگاه میشنیده، صدایی است که آدمها قبل از مرگشان تولید میکنند تا خاطرهی آنها بعد از مرگ باقی بماند.
فرصتهایی برای گفتگو
به نظرتان انگیزهی آسونا برای سفر به دنیای زیر زمین چه بود؟ این سفر چه دستاوردی برای او داشت؟
به نظر شما احساس آسونا نسبت به خودش و زندگی، قبل و بعد از رفتن به آگارتا چه تفاوتی داشت؟
فکر میکنید زخمی شدن چشم سنسه چه پیامی برای او داشت؟ چرا چشم او دوباره به حالت اول برنگشت؟