
فیلمی ماجراجویانه دربارهی دختربچهای تنها و مستقل و زندگی شاد و هیجانانگیز او در کنار دوستان کودک و بزرگسالش
سنجهها
آنچه والدین باید بدانند
این فیلم سینمایی که شبیه داستان پی پی جوراببلند در زندگی امروزی به نظر میرسد، دربارهی دختری یازدهساله و بسیار مستقل به نام روکا است که در نبود والدینش، به خانهی مادربزرگش نقل مکان کرده، ولی چون او هم در بیمارستان بستری شده، باید به تنهایی زندگی کند. روکا به خاطر شغل پدرش، خیلی از دورههای فضانوردی را آموزش دیده و اعتمادبهنفس و پختگی زیادی نسبت به همسنوسالانش دارد. او همچنین به خاطر نبودن در مدرسهی معمولی، زیر بار پذیرش قوانین غیرمنطقی کلاس و مدرسه نمیرود و با روش خودش زندگی میکند. روحیات روکا توجه معلم و همکلاسیهایش را جلب و آنها را با او همراه میکند. روکا فعالیتهای خیریهای برای افراد بیخانمان راه میاندازد و از این طریق به مادربزرگش هم که دل خوشی از او ندارد نزدیک میشود. به این ترتیب، او همه را متقاعد میکند که نیازی به سرپرست قانونی ندارد و خودش برای خودش کفایت میکند. فیلم نشان میدهد که بچهها بدون وجود والدین، زندگی شادتر و مفیدتری دارند و صرف حضور بزرگسالانی که در مواقع نیاز به آنها رجوع کنند یا مخارج زندگیشان را تامین کنند، برایشان کافی است.
روکا مادرش را هنگام زایمان از دست داده و از پدرش همیشه دور است. مادربزرگش هم معتقد است او بدشانسی میآورد. او در حالی که تنهاست، مردی غریبه را به خانه راه میدهد و فضای فیلم طوری پیش میرود که این کار روکا درست به نظر میرسد و مرد، آدم خوبی است که به روکا کمک میکند. او یک بار هم با همکلاسی پسرش به خانهی آنها میرود درحالیکه والدین او خانه نیستند. این موضوع میتواند آموزههای نادرستی برای کودکان به همراه داشته باشد. همچنین، فیلم این ذهنیت را القا میکند که والدین، افراد مزاحمی هستند که در نبودشان، بچهها زندگی شادتری دارند. روکا به عنوان کودکی که تنها زندگی میکند، از بقیهی بچهها خوشبختتر و خوشحالتر به نظر میرسد و آزادی و استقلال او میتواند برای عموم کودکان رؤیایی و حسرتبرانگیز باشد؛ درحالیکه زندگی در واقعیت، شباهتی به اتفاقات فیلم ندارد.
چکیده داستان
روکا دختری یازدهساله است که مادرش را موقع تولد از دست داده و پدرش هم در یک ایستگاه فضایی بینالمللی کار میکند. پدرش او را پیش مادربزرگش در هامبورگ فرستاده، ولی مادربزرگ که او را مایهی بدشانسی میداند، از حضور او در خانه ناراحت است. یک روز مادربزرگ زمین میخورد و در بیمارستان بستری میشود و روکا باید کاملا تنها زندگی کند. مدیر مدرسه متوجه این موضوع میشود و مسئول یتیمخانه را به سراغ روکا میفرستد. روکا که به تازگی با زبالهگردی آشنا شده که قبلا وکیل بوده، از او میخواهد که وکالتاش را قبول کند. وکیل، دادگاه را قانع میکند که روکا در مدتی که مادربزرگش در بیمارستان است، نیازی به سرپرست ندارد. از طرف دیگر، روکا در این مدت برای افراد بیخانمان و زبالهگرد فعالیت خیریه انجام میدهد و مادربزرگش که فعالیتهای او را در تلویزیون دیده، با افتخار پیش او برمیگردد.
فرصتهایی برای گفتگو
به نظرتان فیلم چقدر به واقعیت نزدیک بود؟ فکر میکنید یک بچهی همسن روکا میتواند زندگی مستقلی داشته باشد؟
دربارهی رفتن مرد به خانهی روکا چه نظری دارید؟ این کار میتوانست برای او خطراتی به همراه داشته باشد؟
چه احساسی از تماشای فیلم داشتید؟ دوست دارید مثل روکا زندگی کنید؟ به نظرتان پیام فیلم چه بود؟