
فیلمی انیمیشنی و فانتزی دربارهی غولی سبزرنگ که از زندگی خانوادگی کلافه است، تلاش او برای بازگشت به زندگی پیش از ازدواج و در نهایت، فهمیدن قدر و ارزش خانواده
سنجهها
آنچه والدین باید بدانند
این فیلم که یک انیمیشن کامپیوتری سهبعدی است، چهارمین قسمت از سری فیلمهای شرک است. داستان دربارهی غول سبزرنگی به همین نام است که در قسمت اول، پرنسسی به نام فیونا را از چنگ جادوگر نجات داده و الان در کنار فیونا و فرزندانش زندگی یکنواختی را میگذراند. او که از این روزمرگی خسته و عصبانی است، به فیونا میگوید از اینکه او را نجات داده خوشحال نیست و دوست دارد به زندگی پرهیجان قبلیش برگردد. بعد از آن، برای شرک ماجراهایی پیش میآید که او را از خانوادهاش جدا میکند. با جادوی جادوگری به نام رامپلاستیلسکین، دوستان و نزدیکان شرک از جمله فیونا، خر و گربهی چکمهپوش او را فراموش میکنند. شرک بار دیگر باید تلاش کند تا عشق فیونا را به دست آورد تا طلسم جادوگر بشکند و او نزد همسر و خانوادهاش بازگردد. او در این مدت، قدر خانوادهاش و زندگی خوش کنار آنها را میفهمد و از اینکه در شرایط عصبانیت تصمیم اشتباهی گرفته، پشیمان میشود. شرک با کمک دوستانش تمام تلاشش را میکند تا به روزهای آرام و خوش بعد از ازدواج با فیونا برگردد.
در این فیلم صحنههای خشن و موقعیتهای ترسناک متعددی وجود دارد؛ شرک از زندگی خانوادگیاش کلافه است و با همسر و فرزندانش با عصبانیت رفتار میکند. تعقیب و گریز و زدوخورد بین شرک و دوستانش با جادوگران مختلف رامپلاستیلسکین هم بارها دیده میشود. موضوع داستان که به خستگی شرک از زندگی خانوادگی و میل به بازگشت به دوران مجردی مربوط میشود، به جهان کودکان بیارتباط است. تماشای این فیلم برای کودکان زیر ۸ سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان ۸ تا ۱۰ سال هم در صورتی پیشنهاد میشود که فیلم را همراه والدین تماشا کنند تا فرصت داشته باشند دربارهی خشونتی که شخصیتها در فیلم استفاده میکنند و نیز دربارهی موضوع داستان با هم گفتگو کنند.
چکیده داستان
در این قسمت، شرک و فیونا با هم زندگی میکنند و سه فرزند دارند اما شرک از زندگی یکنواخت خانوادگیاش خسته است و دوست دارد به روزهای قبل از ازدواجش برگردد که تنها زندگی میکرد و همه از او میترسیدند. او بالاخره در جشن تولد فرزندانش، کنترلش را از دست میدهد و با عصبانیت با فیونا حرف میزند و خانه را ترک میکند. از طرفی، جادوگری به نام رامپلاستیلسکین که قبلاً میخواسته با نجات فیونا، تاج و تخت والدین او را تصاحب کند، از این موقعیت استفاده میکند و به شرک میگوید میتواند او را به همان روزهایی که میخواهد برگرداند؛ او در عوض، یک روز از زندگی شرک را از او میخواهد.
فرصتهایی برای گفتگو
این قسمت از شرک را در مقایسه با قسمتهای قبلی پسندیدید؟ چه بخشهایی از آن قویتر یا ضعیفتر از باقی قسمتها بود؟
به نظر شما چرا شرک برای زندگی قبل از ازدواجش دلتنگ شده بود؟ برای شما هم پیش آمده که برای موقعیتهایی که قبلاً داشتهاید دلتنگ شوید؟ فکر میکنید چرا آدمها گاهی تصور میکنند موقعیتهای قبلیشان بهتر بوده؟
به نظر شما چرا از یک شخصیت، فیلمهای متعددی ساخته میشود؟ داستانهای شرک این قابلیت را دارند که باز هم ادامه پیدا کنند؟