
ماجرای تلاش گروهی از پلیسان مخفی برای دستگیری یک قاتل، برقراری رابطه دوستی با او و اعتراف گیری، همراه با مضامینی چون تلاش، همدلی و دوستی
سنجهها
آنچه والدین باید بدانند
“غریبه” فیلمی سینمایی و بر اساس یک داستان واقعی دربارهی آدمربایی و کشتن یک نوجوان است که در اوایل دههی 2000 در استرالیا اتفاق افتاده است. هنری فکر میکند یک برخورد تصادفی با مردی در اتوبوس، برای او همراه با شروع یک کار مناسب است. اما در واقعیت گروهی از پلیسان مخفی در طی یک نقشه از پیش برنامهریزی شده به دنبال اعتراف گیری از هنری هستند. مارک در نقش یک دوست به هنری نزدیک میشود و او را وارد سازمانی میکند. مارک از هنری میخواهد برای جلوگیری از وقوع خطراتی برای سازمانشان هر گونه سابقه جنایی خود را فاش کند. هنری اما تنها به زندان رفتن خود را بیان میکند. مارک و گروه زیادی از پلیسان با تلاش و پشتکار بیسابقه هنری را متقاعد میکنند برای کسب موقعیتهای مالی بهتر سابقه جنایی خود را افشا کند. در پایان هنری بعد از اعتراف به قتل، دستگیرشده و به زندان میافتد. مارک با مسئولیتپذیری و مدیریت احساسات موفق به پیروزی در این عملیات میشود. او در طول داستان فراز و نشیبهای احساسی زیادی را به دلیل نزدیکی به هنری تجربه میکند و با انعطافپذیری خود را کنترل میکند.
در طول داستان صحنههایی چون، تصادف رانندگی، جستجو برای جنازه نوجوان به قتل رسیده، آتشسوزی، مصرف مشروبات الکلی و سیگار وجود دارد. تماشای این فیلم برای کودکان زیر 15 سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان 15 تا 17 سال هم در صورتی پیشنهاد میشود که با همراهی والدین آن را تماشا کنند تا در صورت نیاز بتوانند با هم گفتوگو کنند.
چکیده داستان
“هنری تیگ” مظنون به قتل یک نوجوان است اما پلیس مدرکی برای دستگیری او ندارد. هنری در یک هواپیما با مردی غریبه به نام پاول که پلیس مخفی است دوست میشود. پاول، هنری را به مارک معرفی میکند. مارک (که او هم پلیس مخفی است) در تلاش برای جلب اعتماد او و گرفتن اعتراف، با هنری، رابطه شدید و صمیمی برقرار میکند. او به هنری کار سطح پایینی را در یک سازمان مجرمانه پیشنهاد میکند. مارک تأکید میکنند که این سازمان بیش از هر چیز به صداقت اهمیت میدهد و هنری را به افشای هرگونه سابقه جنایی که میتواند آنها را به خطر بیندازد، وادار میکند. هنری اعتراف میکند که درگذشته مدتی در زندان بوده و از زندان آزادشده است اما ادعایی مبنی بر انجام قتل نمیکند. مارک به مربی هنری تبدیل میشود و او را بیشتر به سازمان میکشاند و با چهرههای با نفوذ دیگری آشنا میکند که همگی مخفیانه افسران پلیس هستند. پس از اینکه هنری برای مدت کوتاهی ناپدید میشود پلیس نگران فرار کردن او میشود. رئیس سازمان هنری را وسوسه میکند تا در قبال توضیح دادن جنایتی که انجام داده است زندگی جدیدی را برای او رقم میزند. در پایان هنری متقاعد میشود تا جنایت خود را فاش کند و در محل جنایت دستگیر میشود.
فرصتهایی برای گفتگو
فکر میکنید رمز موفقیت پلیسها در این داستان جنایی چه بود؟
آیا راه دیگری برای اعتراف گرفتن از هنری وجود داشت؟
به نظر شما مارک در جریان دوستی با هنری چه احساساتی را تجربه کرده است؟