
فیلمی انیمیشنی و در ژانر وحشت دربارهی پسربچهای تنها که سگش را از دست میدهد، تلاش علمی او برای زنده کردن سگ و فهم اهداف و نیتهای خوب و بد در پروژههای علمی
سنجهها
آنچه والدین باید بدانند
فرانکنوینی یک انیمیشن استاپموشن سهبعدی است که بازسازی فیلم کوتاهی با همین نام از کارگردان همین فیلم و ادای دینی به فیلم فرانکشتاین است که در سال ۱۹۳۱ ساخته شده بود. فیلم داستان پسربچهای خلاق و تنها به نام ویکتور است که عاشق فیلم ساختن و اختراع کردن است. او در خانه و مدرسه تنهاست و تنها همدمش سگی به نام اسپارکی است. ویکتور بعد از آشنایی با معلم جدید علوم، دربارهی رعد و برق و الکتریسیته چیزهایی یاد میگیرد و بعد از این که سگش را در یک تصادف از دست میدهد، سعی میکند با آموختههایش از کلاس علوم، او را زنده کند. با زنده کردن سگ، او دوباره روحیهاش را به دست میآورد ولی با در جریان قرار گرفتن دیگران، دردسرهای زیادی برایش پیش میآید. ویکتور که مجبور میشود از دانش و نبوغش، بدون خواست شخصی و برای سودجویی دیگران استفاده کند، بهتدریج و با کمک معلم برجستهی کلاس علوم میآموزد که در کار علمی، قصد و هدف مهم است؛ علم میتواند برای اهداف خوب و بد استفاده شود و تنها زمانی میتواند در پیش بردن یک پروژهی علمی موفق باشد که آن را با انگیزه و علاقهی شخصی انجام دهد.
این فیلم ارجاعات متعددی به سینمای ژانر وحشت دارد؛ از جمله فضای سرد و وهمآلود، موسیقی تعلیقی و چهرههای عجیب و بدون احساس شخصیتها. مرگ اسپارکی و زنده کردن او و موجودات دیگر با تصاویر و صداهای ترسناکی همراه است و موجودات عجیب و هیولاهای آخر فیلم هم میتوانند برای کودکان بسیار ترسناک باشند. تماشای این فیلم برای کودکان کوچکتر از 11 سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان و نوجوانان 11 تا ۱۳ سال هم در صورتی پیشنهاد میشود که فیلم را با حضور و همراهی والدین تماشا کنند تا هم احساس امنیت کنند و هم فرصت داشته باشند در مورد ترسهایشان و نیز دربارهی فضاهای عجیب و متفاوت فیلم با والدین گفتگو کنند.
چکیده داستان
ویکتور فرانکشتاین بچهی محبوبی در مدرسه نیست و بهترین دوستش سگی به نام اسپارکی است. تنها نکتهی مثبت در مدرسه، معلم جدید علوم، آقای زیکروسکی است که چگونگی عملکرد الکتریسیته را روی موجودات بیجان به بچهها آموزش میدهد و برای هر کدام یک پروژه هم تعریف کرده است. بعد از اینکه اسپارکی در اثر یک تصادف صدمه میبیند، ویکتور تا جایی افسرده میشود که تصمیم میگیرد در جریان یک طوفان و آزاد شدن امواج مغناطیسی، بر روی پیکر اسپارکی آزمایشی انجام دهد و او را زنده کند. اما زنده کردن مجدد اسپارکی با مشکلاتی همراه میشود؛ بیشتر همکلاسیهای ویکتور میخواهند این راز را یاد گرفته و بر روی حیوانات خانگی مُردهی خود آزمایش کنند.
فرصتهایی برای گفتگو
به نظر شما چرا اسپارکی انقدر برای ویکتور مهم بود؟ اگر اسپارکی زنده نمیشد ویکتور چه احساسی داشت؟
رابطهی ویکتور با والدینش چگونه بود؟ به نظر شما والدینش او را درک میکردند؟ چرا ویکتور تنها به نظر میرسید؟
سیاه و سفید بودن و خیلی ترسناک بودن فیلم، آن را برایتان جالبتر کرده بود یا ترجیح میدادید فیلم رنگی باشد یا کمتر ترسناک باشد؟