
فیلمی انیمه و فانتزی دربارهی دختربچهای دلتنگ مادرش، ماموریت جادویی او در کنار دوستانش و پشت سر گذاشتن مرگ مادر
سنجهها
آنچه والدین باید بدانند
انیمه سینمایی فرزند ماه کامیاری، دربارهی دختربچهای دوازده ساله به نام کاناست که کمتر از یک سال پیش، مادرش را از دست داده و هنوز داغدار و دلتنگ است. کانا که آرزو دارد دوباره مادرش را ببیند، متوجه میشود که مادر نمایندهی خدایان بر روی زمین بوده و ماموریت داشته تا هر سال در جشن سالانهی خدایان در ایزومو شرکت کند. حالا این ماموریت به عهدهی کاناست و او چون تصور میکند میتواند در ایزومو مادرش را ببیند، ماموریت را قبول میکند. کانا در زمان حیات مادرش همراه با او میدویده است، ولی بعد از رفتن او تصور میکند دیگر دویدن را دوست ندارد. او میخواهد مادر را ببیند و به او بگوید دیگر نمیخواهد بدود. کانا با همراهی دو دوست، راهی ماموریت میشود، اما وقتی متوجه میشود قرار نیست مادر را دوباره ببیند، از انجام ماموریت دلسرد میشود. او با کمک دوستانش، خیلی زود میفهمد که نسبت به خدایان و میراثی که مادرش به جا گذاشته مسئولیت دارد. کانا بعد از انجام ماموریت این را هم میفهمد که واقعا عاشق دویدن است. فیلم با به تصویر کشیدن بعضی از اسطورههای ژاپنی بر این نکته تاکید دارد که همهی ما به کمک هم نیاز داریم و تنها راه در امان ماندن از اهریمن این است که خودمان جلوی ورود بدیها به زندگیمان را بگیریم.
فیلم صحنهها و موقعیتهای ترسناک زیادی دارد. کانا مادرش را از دست داده و از این بابت بسیار غمگین و دلتنگ است. او تصور میکند مادر که بیمار بوده، به خاطر تماشای مسابقهی دویدن او از دنیا رفته است. کانا در صحنهای تصور میکند مادر دوباره برگشته و با او کلی حرف میزند، ولی بعد متوجه میشود اهریمن بوده است. فضای جادویی فیلم هم میتواند برای کودکان کوچکتر ناخوشایند باشد. جادوی سیاه همیشه کانا را دنبال میکند. خدایان مختلف هم چهرهها و رفتارهای عجیب و ترسناکی دارند. تماشای این فیلم برای کودکان کوچکتر از ۸ سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان ۸ تا ۱۰ سال هم در صورتی پیشنهاد میشود که آن را با همراهی بزرگترها تماشا کنند تا هم احساس امنیت کنند و هم فرصت داشته باشند در صورت نیاز با هم گفتگو کنند.
چکیده داستان
کانا دختربچهای دوازده ساله است که تا قبل از مرگ مادرش عاشق دویدن بوده است. او بعد از مرگ مادر دیگر از دویدن لذت نمیبرد و در روز برگزاری مارتون در مدرسه، نزدیک خط پایان میایستد تا ببازد. کانا در حالی که دستبند مادرش را به همراه دارد، از سر دلتنگی به معبد یوشیجیما میرود. او در آنجا دستبند را دستش میکند و ناگهان زمان متوقف میشود و خرگوشی سخنگو به نام شیرو و پسری اهریمنی به نام یاشا ظاهر میشوند. آنها به کانا میگویند که مادرش نمایندهی خدایان بوده و ماموریت داشته تا هر سال در ماه کامیاری، در مراسم خدایان در ایزومو شرکت کند و چیزهایی را که خدایان نگهبان میفرستند به خدایان ایزومو برساند. حالا کانا وظیفه دارد این کار را انجام دهد. کانا که تصور میکند میتواند در ایزومو مادرش را دوباره ببیند، قبول میکند این ماموریت را انجام دهد، اما جادویی سیاه و اهریمنی که از طرف خدایان تاریکی آمده، در طول مسیر کانا را دنبال میکند تا او را از این کار پشیمان کند. کانا در نهایت ماموریت را با موفقیت پشت سر میگذارد و متوجه میشود که علاقهاش به دویدن، با مرگ مادرش از بین نرفته است.
فرصتهایی برای گفتگو
به نظر شما چرا کانا از ادامهی ماموریت منصرف شد؟ چه چیزی باعث شد تصمیم او عوض شود و ماموریت را تا آخر انجام دهد؟
احساس کانا از نبودن مادرش برای شما قابل درک بود؟ تابهحال شده نبودن مادرتان را تخیل کنید؟ چه احساسی به شما دست میدهد؟
فکر میکنید کانا وقتی فهمید کسی که تصور میکرد مادرش بوده درواقع اهریمن بوده، چه احساسی داشت؟