این انیمیشن که به صورت کامپیوتری ساخته شده، دربارهی فیلی به نام سباستین و گربهای به نام میچو است که تصمیم میگیرند با کمک پرفسور گلوکز که یک گلابی بزرگ را به شکل کشتی در آورده، برای پیدا کردن شهردار گمشدهی شهرشان به جزیرهای اسرارآمیز بروند. آنها در این راه با حملهی دزدان دریایی، یک زیردریایی به شکل اژدها و دریایی با ابرهای سیاه روبهرو میشوند تا در نهایت شهردار را پیدا کنند. بر خلاف میچو که عاشق تجربه کردن موضوعات جدید است، سباستین از موضوعات زیادی میترسد و دوست ندارد خطر کند. اما در نهایت آنها متوجه میشوند که برای رسیدن به هدف و داشتن یک زندگی شاد لازم است به میزان کافی خطر کنند و با مشورت دیگران سعی کنند برای حل مشکلاتشان راههای جدیدی پیدا کنند و میان نقاط ضعف و قوتشان تعادل برقرار کنند. در انتهای فیلم همه میفهمند که وقتی کنار دوستان واقعی خود باشند، دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد و با کار گروهی است که میتوانند موفق شوند. فیلم چندین صحنهی ترسناک و خشن دارد؛ از جمله گم شدن ناگهانی شهردار مهربان و ناراحتی مردم، تعقیب و گریز بچهها با معاون شهردار، شلیک توپ جنگی به آنها، حملهی دزدان دریایی به کشتی گلابی، برخورد با یک زیردریایی به شکل اژدها، رفتن در دریایی با ابرهای سیاه که محل زندگی ارواح است، پرت شدن سباستین در دریا و نیز صحنهای که همه فکر میکنند سباستین و میچو غرق شدهاند اما در نهایت نجات پیدا میکنند. تماشای این فیلم برای کودکان زیر ۶ سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان ۶ تا ۸ سال نیز در صورتی پیشنهاد میشود که فیلم را همراه والدین تماشا کنند تا هم احساس امنیت کنند و هم فرصت گفتگو دربارهی موضوعات داستان را داشته باشند.
داستان دربارهی سباستین، فیل کوچکی است که همهی اعضای خانوادهاش اهل دریانوردی بودهاند و او بهخاطر ترسش از آب، حتی شنا بلد نیست. دوستش میچو نیز که بسیار کنجکاو و سربههوا است، مثل بقیهی گربهها از آب متنفر است. روزی آنها مجبور میشوند برای پیدا کردن شهردار شهرشان، با همراهی دانشمندی به نام گلوکز و به وسیلهی گلابی غولپیکری که آن را به شکل کشتی در آورده، به دریا بروند تا شهردار را در جزیرهای اسرارآمیز پیدا کنند. آنها در این راه با دزدان دریایی، یک زیردریایی به شکل اژدها و دریایی با ابرهای سیاه روبهرو میشوند که محل زندگی ارواح کسانی است که در دریا غرق شدهاند و بالاخره به جزیرهی اسرارآمیز میرسند اما در نهایت متوجه میشوند که در واقع جزیره یک کشتی بزرگ است. آنها تصمیم میگیرند با خود جزیره به شهرشان برگردند و جلوی شهردار شدن تویگ، معاون شهردار، که عاشق ساخت برجهای بلند است و شهر آفتابی را به شهر سایه تبدیل کرده، بگیرند.
به نظر شما سباستین چطور با ترسهایش کنار آمد؟ دوستان او در این راه چه کمکی به او کردند؟ آیا برای شما هم پیش آمده که از موضوعی بترسید اما با کمک دیگران راهی برای حل آن پیدا کنید؟ میدانید این فیلم در کشور دانمارک ساخته شده؟ از این کشور چه چیزهایی میدانید؟ به نظرتان چطور میتوانیم راجع به سایر کشورها بیشتر بدانیم؟