این انیمیشن دوبعدی که سومین قسمت از سری انیمیشنهای یک داستان آمریکایی است، دربارهی زندگی خانوادهای از موشهاست که برای به دست آوردن زندگی بهتر، از سرزمین خود به منهتن آمریکا مهاجرت کردهاند. اما پدر خانواده که به خاطر کار زیاد در کارخانهی پنیرسازی و سوءاستفادههای رئیس کارخانه، همیشه احساس خستگی میکند، خیلی زود متوجه میشود که زندگی رؤیایی در منهتن، آنطور که فکر میکرده نیست. فایوِل، پسر خانواده، که بلندپرواز است و آرزو دارد زندگی بهتری برای خانوادهاش بسازد، همراه با دوستش تونی، که او هم رؤیای پولدار شدن دارد، نقشهی گنجی پیدا میکنند و برای پیدا کردن گنج، راهی سفری پرخطر به راههای زیرزمینی منهتن میشوند. آنها بعد از پشت سر گذاشتن خطرات و تلههای مرگ بسیار، با یک قبیلهی سرخپوست آشنا میشوند و فایوِل که از پیدا کردن گنج و تجربهی زندگی بهتر برای خانوادهاش ناامید شده، بعد از دوستی با دختری سرخپوست، متوجه میشود که گنج واقعی سرخپوستها فرهنگ و تاریخ آنهاست و نگهداری از آن برایشان بسیار بااهمیت است. سپس فایوِل و تونی، برای نجات سرخپوستان از دست توطئههای رئیسکارخانهی بدجنس تلاش میکنند و موفق میشوند به هدفشان برسند. فیلم با تاکید بر موضوعاتی چون دوستی و شجاعت، نشان میدهد که تمام انسانها با یکدیگر برابرند و هیچ کس بر دیگری برتری ندارد و اقوام مختلف با فرهنگهای متفاوت میتوانند بدون جنگ و خشونت، با صلح و آرامش در کنار هم زندگی کنند. در فیلم موقعیتهای ترسناک و خشن زیادی وجود دارد. رئیس کارخانه که قدرت و پول زیادی دارد، از موشها برای رسیدن به اهداف خود سوءاستفاده میکند. پلیس با رئیس کارخانه همکاری میکند و موشهای معترض را با باتوم کتک میزند. فایوِل و دوستانش در سفر زیرزمینی با تلههای خطرناکی مواجه میشوند. موشهای عصبانی منهتن به دستور رئیس کارخانه قصد دارند دختری را به قتل برسانند و پروفسوری را به خاطر همکاری نکردن، در چرخ گوشت بیندازند. برخی از موقعیتهای بزرگسالانه مثل ابراز علاقهی موشهای دختر و پسر به هم و مشروب نوشیدن موشها در بار نیز وجود دارد. همچنین، فیلم به مفاهیمی چون آزادی، تلاش برای نجات سرزمین و استثمار میپردازد که موضوعات معناداری در دنیای کودکان نیستند. تماشای این فیلم برای کودکان زیر ۹ سال پیشنهاد نمیشود. برای کودکان ۹ تا ۱۱ سال هم در صورتی پیشنهاد میشود که آن را همراه والدین تماشا کنند تا هم احساس امنیت کنند و هم فرصت داشته باشند در صورت نیاز با هم گفتوگو کنند.
خانوادهای از موشها به نام ماوسکِویتز، برای داشتن یک زندگی بهتر، از روسیه به آمریکا مهاجرت میکنند، اما پدر با کار کردن در کارخانهی پنیرسازی، خیلی زود متوجه میشود زندگی در آمریکا آنطور که فکر میکرده نیست. در همین زمان فایوِل، پسر خانواده، به همراه دوستش تونی، نقشهای قدیمی پیدا میکنند که راههای زیرزمینی شهر منهتن را نشان میدهد. آنها که مطمئناند این یک نقشهی گنج است، با جلب رضایت والدین فایوِل، همراه با یک پروفسور و دستیارش، راهی سفری برای پیدا کردن گنج میشوند. آنها در انتهای مسیر، قبیلهای از موشهای سرخپوست را پیدا میکنند. دستیار پروفسور که در واقع جاسوس رئیس کارخانهی پنیرسازی است، خبر کشف قبیلهی سرخپوستها را برای او میبرد و او هم با حیلهگری، مردم را برای نابودی قبیله تشویق میکند. در این میان، پدر تلاش میکند جلوی جنگ را بگیرد و کارهای رئیس کارخانه و کار زیاد در برابر پول کم را به مردم یادآوری میکند و در نهایت موفق میشود مردم را متحد کند. او از طرف مردم، برای ایجاد شرایطی بهتر و گفتوگو با رئیس کارخانه انتخاب میشود.
موشهای سرخپوست برای نجات قبیله خود تصمیم گرفته بودند زیر زمین پنهان شوند؛ به نظر شما تصمیم درستی گرفته بودند؟ فکر میکنید چه راههای دیگری برای نجات قبیلهی خود داشتند؟ فکر میکنید گنجی که موشها به دنبال آن بودند چه بود و چه اهمیتی برای موشهای سرخپوست داشت؟ به نظر شما چرا پدر خانواده از رئیس کارخانه میترسید و چه اتفاقی سبب شد ترسش را کنار بگذارد و مردم را برای مخالفت با رئیس کارخانه تشویق کند؟